سرگذشت مردی که خودش را به سیل انداخت!

تا زمانی که به یادم می آید چند دشمن گریبانگیر ما بود، سختی، فقر، سرما، نداری، بدبختی و…..

اما من از اول بچه گی قبول کرده بودم که باید با سختی مبارزه کرد وگرنه بر زمینت می زند. با همه مشکلات در روستا (البته نه تنها من، خیلی ها مثل من بودند) به زندگیمان ادامه می دادیم. همیشه دوست داشتم بدانم در آن یکی شهرها چگونه زندگی می کنند. آیا آنها هم مثل ما هستند یا نه ؟ اما می دانستم که حتما موقعیت روستایشان با ما فرق دارد.

در گذشته روستا به چند قسمت تقسیم شده بود. ارباب و اطرافیانش، هانپاها که خودشان زمین و گاوآهن داشتند. بقیه که اکثریت را تشکیل می دادند قره ها بودند که همیشه برای آن دو گروه کار می کردند .

جد و آباد ما هم قره بودند که برای آنها کار می کردیم. ماهها و سالها سپری می شد. تا اینکه انقلاب شد ارباب رفت همه راحت شدیم از دست ارباب و توانستیم خودمان بکاریم و درو کنیم و …اما مشکلات همچنان باقی ماند. یعنی مشکلات دیگری بوجود آمد. جنگ و ویرانی. شهید یا زخمی شدن دوستان و آشنایان. مواد مخدر و مریضی های جور وا جور …

اما من به قراردادم عمل کردم. در مقابل تمام سختی ها ایستادم. تشکیل خانواده دادم و صاحب چند بچه شدم. هی تلاش کردم. سرپناهی برای بچه هایم درست کردم چند راس گوسفند خریدم. آنها را بزرگ کردم زیادتر شدند از شیرش استفاده کردیم. کارگری کردم. بچه هایم را بزرگ کردم و به مدرسه فرستادم .زنم همیشه می گفت:«مرد امیدت را از دست نده خدا کریم است. پایان شب سیه سپید است» ( ظلمتلی گئجه گئچمه سه آیدین سحر اولماز)

زنم همیشه می گفت:« مرد، من یک لحظه بدون تو نمی توانم زندگی کنم. اگر خدای نکرده اتفاقی پیش بیاید همه یمان یک جا بمیریم چون من تحمل یک ثانیه بدون بچه ها و شما را ندارم» می گفتم:« زن این چه حرفیه می زنی؟ فال بد نزن، چرا از مرگ صحبت می کنی ؟ ما به این زندگی ادامه خواهیم داد. بچه هایمان را بزرگ می کنیم .هرطور سختی باشد می سوزیم و می سازیم » ولی زنم می گفت: «والله نمی دانم چرا دلم شور می زند»

روزها می گذشت ما مثل یک کوه مقاومت می کردیم. یک روز بچه ام گفت: « بابا خواب بدی دیدم.» مادرش گفت:«چه خوابی دیدی دخترم؟» گفت: «خواب دیدم از خانه یمان دود بلند می شود من نمی توانم شما را بببنم. بابام تلاش می کرد دود را از خانه یمان ببرون کند اما دود آتش نبود که خاموش شود، نمی رفت . مادر خیلی بد بود بیدار شدم. خداراشکر کردم که خواب بود. همه را بوسیدم». به زنم گفتم:« (تصادیق چیخ) صدقه بردار به صندوق بینداز برو بیرون جلو مسجد هست. خیره ایشالله. خدا کریمه»

هوا ابری بود به بچه ها قول داده بودم چکمه بخرم لباس بخرم. اسباب بازی بخرم میوه و ….بخرم .که خریده بودم .(سن سایما گوی قلک نجوی سانار) تو نشمار ببین فلک چطوری خواهد شمرد .

الآن همه جا لباس و کفش و وسایل است اما شما نیستی . ایکاش این مردم قبل از سیل، زلزله، طوفان، فقر به داد روستایی ها برسند اما!!!!!!!!!!.

ما مرده پرستیم .خیلی از عجبشیری ها حتی چینار را ندیده بودند قبل از سیل، اما به ختم، همه رفتند.

وقتی سیل آمد اول همه به تماشایش ایستاده بودیم و به خدا شکر می کردیم که از خشک سالی داریم نجات پیدا می کنیم، اما بعد شدت سیل زیاد شد. خنده ها و شادی ها به داد و فریاد و گریه تبدیل شد .صدای ناله زن و بچه ها به آسمان پیچید، اما کسی به حرفمان گوش نکرد. به دادمان گوش نداد. من در مقابل دشمن ایستاده گی کردم. بچه هایم را مثل گربه به دندان گرفتم. می خواستم از دندان دشمن بگیرم و بگریزم، ناله زنم گوش فلک را کر می کرد. فریاد بچه هایم بابا بابا بابا…..اما غرش دشمن صدایشان را خفه می کرد. خیلی تلاش کردم نشد. این دفعه دشمن خیلی قوی بود در این گیرودار حرف زنم به یادم افتاد که می گفت:«مرد من بدون تو و بچه هایم چطوری می توانم زندگی کنم» تا آخرین لحظه تلاش کردم. اما سیل بچه هایم را از من گرفت. در آخرین لحظه صدای بابا بابای دخترم بگوشم رسید :«بابا بیا دستمو بگیر بابا بیا..»

من هم خودم را انداختم توی سیل. یعنی تسلیم دشمن شدم. دخترم منتظرم باش آمدم. چکمه هایت را را که سالها منتظرش بودی خریدم. اسباب بازی های خواهرت را هم خریده بودم .شلوار برای برادرت نیز خریده بودم .گذاشته بودیم داخل کمد تا در روز تولد مادرت دور هم باشیم و به شما تقدیم کنم. اما همه را دشمن برد .نمی دانم چرا مادرت همیشه از لباس سیاه خوشش می آمد.

آن تناور درخت خانه بشکست .

بعد از این کی توان به سایه نشست.

بیاد جان باختگان چینار روستایی در عجبشیر که در سیل سال گذشته ٢٢ نفر کشته شدند.

کازیم عاشقی کارگر تراشکار عجبشیری