هنر برای ارجاع به واقعیت و مجسمه ی مادر “مهدی سپهری”

هنرِ متکی به امر واقع و منتقد وضعِ موجود سال های مدیدی ست که پس از آن که هنرمندان در خدمت شاهان، اشراف و اربابِ دین بودند، راهِ گریزی به سوی آگاهیِ جمعی نمایان شده است. هنر سفارشی برای خدمت به اربابان و منویات ذهنِ حاکمان، تبدیل شده است به هنرِ عام برای حظ بردنِ همگان و چه بسا انتقالِ مفاهیمِ مشترک میان هنرمند و مردم. نمونه هایی از هنر تجسمی که در معابر عمومی نصب می شوند، نقاشی های دیواری و المان های شهری در معماری، نمونه هایی از این نوع آثار هنری هستند.

در میان گرایش های هنری، آفرینش هایی که متکی به موضوعات عینی و امر واقع هستند، ویژگی های دیگری دارند.

شاید بتوان به ساده ترین وجهی گفت که هنرمند، کشفِ خود را در قالب حجم و رنگ و نور … می آفریند. عمدتا هنرمندی کامروا تر است که در ابتدا درک نزدیک تری از موضوع هستی داشته باشد و در ادامه تکنیکِ لازم برای ارائه ی این فهم را نیز در آستین پرورانده باشد. قابل تامل است که فهم معنای هستی، چیزی کاملا عام و دمِ دستی ست؛ معنای هستی به هیچ روی آنتیک و ویژه و آکادمیک نیست. معنای هستی اصلا آوانگارد و پیش رو نیست، اما در هزار توی بیگانگی و شیئ گشتگی مخفی شده است. گویی محتوای اصیل هستی، دقیقا در چنگال ماست، ولی در لایه های بیگانگی پیچیده شده است.

هنرمند، جریان زندگی را با راستی ها و اغلب کژی هایش زیست می کند و کشف تجربه ی هستی اش، می شود اثر هنریِ او.

در دوران کنونی و با نیازهای متعددی که زندگی مدرن و کانیزمِ سرمایه محور برای انسان کنونی تعریف کرده است، مجموعه ای از بیگانگی ها و کاستی های روانی به انسان تحمیل شده است. انسانِ دوران سرمایه داری ویژگی هایی را تمرین کرده است که مختصِ مکانیزمِ تولید کالا، توزیع و مصرفِ بی رویه و کاذب اوست. مقیاس های انسان سرمایه داری به همان سو می روند که رسانه ها و سلبریتی ها و فروشندگانِ کالا می پسندند. حتا این مقیاس ها آنقدر کور و یکپارچه اند که عمدتا همه ی شاخصه ها رو به سوی غربِ سرمایه محور دارند و یا دست کم رو به سوی مقیاس های ناکارآمدِ مذهبی در داخل کشور دارند.

بدین شرح می بایست هنر مستقل و متعلق به امر واقع را از هنرِ توصیه شده با المان های تبلیغاتی و تجاری تفکیک نمود. هنر اصیل ما، هنری ست منوط به شرایط تاریخی ملت و شرایط اقتصادی و سیاسی زمان خودِ ما!

اگر بر این موضوع هم نظر باشیم که واقعیت پیرامون ما حاوی کژی ها و ناخشنودی های متعددی ست، می توان وجهی دیگر را به اثر هنری افزود، اینکه اثر هنری وجهی از نقدِ واقعیتِ موجود را باید در خود داشته باشد. هر چند برخی از اندیشمندان بر این باورند که صرفا شرحِ امر واقع در اثر هنری، خواهد توانست کارکردی نقد گونه برای انعکاس این ناراستی ها داشته باشد؛ ولی برخی نیز برجسته شدنِ معایب واقعیتِ موجود را در اثر هنری، بیشتر می پسندند.

رسالت هنر، برای خوب کردنِ حال مردم و القاء خوشایندی

در این نقطه به سرفصلی می رسیم از رابطه ی هنرمند با موضوعِ “آگاهی”. باید گفت که هنرمند به عنوان فردی که در آرمانی ترین ساحتِ هنری، ” روحِ دوران” خود را کشف و ارائه می کند، به همین معنا، هنرمند می بایست از عقل جمعیِ حاکم بر دوران خود نیز به درستی بهره مند گردد.

اینکه هنرمند روحِ دوران خود را کشف می کند بدین معناست که او فهمِ دقیقی از شرایط تاریخی خود و مصائبِ خود دارد. هنرمند صرفا تکنیکِ اجرای اثر خود را بازنمی شناسد، بلکه پیش تر با فهمی از محیط پیرامون خود، حرفی یا تجربه ای حسی از هستی را برای گفتن دریافت کرده است. می توان چنین هم انگاشت که هنرمند عمدتا به طور غیر ارادی، سهمی از عقلِ خودآگاهِ دوران خود دارد.

نکته ی اخیر همان جاست که هگل در پدیدارشناسی روح می گوید، برای حرکت از آگاهی به سویِ خودآگاهی، حقیقت، ” در خانه و میهن” است؛ بدین معنا که آگاهی از خود و کشفِ حقیقت، فقط در فهمِ تاریخی هنرمند از دوران خود روی می دهد.

اجازه دهید این چند محتوای مهم فلسفی را در همین جا حفظ کنیم و برویم به دنبالِ هنرمندی که زیستِ خود را خلق می کند.

اگر بر این امر اتفاق نظر داریم که اثر هنری، انعکاس کشف هنرمند است از جریان واقعیِ زندگی او، پس آیا می توان وظیفه ای برای هنر قائل شد مبنی بر اینکه اثر هنری می بایست الزاما به مخاطب خود، حس خوشایندی القاء کند؟

آیا در برآیندِ وجه های هستی و تجربه ی زندگی، کامروایی ها به ناکامی ها غلبه دارند؟ …

فاصله ی طبقاتی در بدترین حالت تاریخی خود قرار دارد. بیماریِ قرن، افسردگی ست. بی خانمانان، مهاجرانِ جستجوگرِ خوشبختی، کودکان کار، جنگ و خشونت و الی آخر، شواهدِ دقیقی هستند از اینکه ما در شرایط تاریخیِ قهقرایی زیست می کنیم؛ پس هنر هیچ رسالتی برای مُسَکن بودن و خوب کردن حال مردم نخواهد داشت که اگر می بایست چنین می کرد، می شُد ابزار بیگانگی!

حال اگر از همه ی این ناخشنودی ها درگذریم و بگوییم که هنرمند بناست تا از میانِ هزاران تجربه ی ناخوشایندِ اطراف خود، می خواهد تا یکی از خوشایندی هایش را تصویر کند راه به کجا برده ایم؟

نکته اینجاست که به روایتِ اغلب اندیشمندانِ این حوزه، هنرمند اساسا و اصولا، موضوعِ آفرینش های هنریِ خود را به شکلی آگاهانه و از پیش طراحی شده خلق نمی کند، بلکه او دقیقا همان طور که از عنوانش بر می آید، هنرمند، آفریننده ی هر یک از کشف و شهودهای غیر ارادیِ خود است.

همان جا که تحلیل گرانِ این عرصه از ” نبوغ هنری” سخن به میان می آورند؛ نبوغی که موضوعی پیش اندیشیده نیست.

بدین ترتیب به پرسش قبل برمی گردیم و خواهیم گفت که با وجودِ ناکامی ها و ناخوشایندی های پیرامونِ ما، شاید نمی توان از هنرمندِ آگاه متوقع بود که بتواند در میانِ همه ی کشفیاتِ ناگوار، فقط قسمت کوچکی از خوشایندی ها را تصویر کند؛ در حالی که این آفرینش، غیر ارادی و مبتنی بر نبوغ اوست.

در هر حال، به شرحی که دیدیم، هنرمند، اثر خود را زیست می کند و همین رسالتِ ساده کافیست تا برویم به سراغِ خوانشی از مجسمه ی مادرِ سپهری

رحیم صبح زاهدی عضو سندیکای کارگران فلزکارمکانیک ایران